در منطقه کهکیلویه و دامنه های رشته کوه دنا، نام و نشان بسیاری از آبادی ها، تپه ها، کوهها، گردنه ها، غارها و چشمه هابا داستان کیخسرو و پنهان شدن وی از انظار ارتباط پیدا می کند و مردم منطقه معتقدند نقطه ای که این پادشاه خدا ترس و مردم دوست از دیده ها نهان شده، در این منطقه قرار دارد.
به بهانه صعود به قله حوض دال ، در اینجا خلاصه اسطوره پنهان شدن این پادشاه کیانی با درج عقاید مردم منطقه در اشعار شاهنامه حکیم فردوسی آورده می شود.
این اسطوره در بخش هشتم و نهم «جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب» شاهنامه فردوسی آمده است.
این اسطوره در بخش هشتم و نهم «جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب» شاهنامه فردوسی آمده است.
فرمانروایی مطلق کیخسرو بر ایران و توران
پس آنگه نشست از بر تخت عاج - بسر برنهاد آن دل افروز تاج
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه - ردان و بزرگان زرين کلاه
بشاهي برو آفرين خواندند - بران تاج بر گوهر افشاندند
يکي سور بد در جهان سربسر - چو بر تخت بنشست پيروزگر
برين گونه تا ساليان گشت شست - جهان شد همه شاه را زيردست
اندیشه و بیم کیخسرو از سرانجام بد شهریاران بداندیش
پرانديشه شد مايه ور جان شاه - ازان رفتن کار و آن دستگاه
همي گفت ويران و آباد بوم - ز چين و ز هند و توران و روم
هم از خاوران تا در باختر - ز کوه و بيابان وز خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهي - مرا گشت فرمان و گاه مهي
جهان از بدانديش بي بيم شد - دل اهرمن زين به دو نيم شد
ز يزدان همه آرزو يافتم - وگر دل همه سوي کين تافتم
روانم نبايد که آرد مني - بدانديشي و کيش آهرمني
شوم همچو ضحاک تازي و جم - که با سلم و تور اندر آيم بزم
بيک سو چو کاوس دارم نيا - دگر سو چو توران پر از کيميا
چو کاوس و چون جادو افراسياب - که جز روي کژي نديدي بخواب
بيزدان شوم يک زمان ناسپاس - بروشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ايزدي - گر آيم بکژي و راه بدي
ازان پس بران تيرگي بگذرم - بخاک اندر آيد سر و افسرم
بگيتي بماند ز من نام بد - همان پيش يزدان سرانجام بد
تبه گرددم چهر و رنگ رخان - بريزد بخاک اندرون استخوان
هنر کم شود ناسپاسي بجاي - روان تيره گردد بديگر سراي
گرفته کسي تاج و تخت مرا - بپاي اندر آورده بخت مرا
ز من نام ماند بدي يادگار - گل رنجهاي کهن گشته خار
من اکنون چو کين پدر خواستم - جهاني بخوبي بياراستم
بکشتم کسي را که بايست کشت - که بد کژ و با راه يزدان درشت
بآباد و ويران درختي نماند - که منشور تخت مرا برنخواند
بزرگان گيتي مرا کهترند - وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز يزدان که او داد فر - همان گردش اختر و پاي و پر
کنون آن به آيد که من راه جوي - شوم پيش يزدان پر از آب روي
مگر هم بدين خوبي اندر نهان - پرستنده کردگار جهان
روانم بدان جاي نيکان برد - که اين تاج و تخت مهي بگذرد
نيابد کسي زين فزون کام و نام - بزرگي و خوبي و آرام و جام
رسيديم و ديديم راز جهان - بد و نيک هم آشکار و نهان
کشاورز ديديم گر تاجور - سرانجام بر مرگ باشد گذر
نیایش کیخسرو با یزدان در خلوت
بسالار نوبت بفرمود شاه - که هر کس که آيد بدين بارگاه
ورا بازگردان بنيکو سخن - همه مردمي جوي و تندي مکن
ببست آن در بارگاه کيان - خروشان بيامد گشاده ميان
ز بهر پرستش سر وتن بشست - بشمع خرد راه يزدان بجست
بپوشيد پس جامه نو سپيد - نيايش کنان رفت دل پر اميد
بيامد خرامان بجاي نماز - همي گفت با داور پاک راز
همي گفت کاي برتر از جان پاک - برآرنده آتش از تيره خاک
مرا بين و چندي خرد ده مرا - هم انديشه نيک و بد ده مرا
ترا تا بباشم نيايش کنم - بدين نيکويها فزايش کنم
بيامرز رفته گناه مرا - ز کژي بکش دستگاه مرا
بگردان ز جانم بد روزگار - همان چاره ديو آموزگار
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم - نگيرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستي - بنيرو شود کژي و کاستي
بگردان ز من ديو را دستگاه - بدان تا ندارد روانم تباه
نگه دار بر من همين راه و سان - روانم بدان جاي نيکان رسان
شب و روز يک هفته بر پاي بود - تن آنجا و جانش دگر جاي بود
سر هفته را گشت خسرو نوان - بجاي پرستش نماندش توان
بهشتم ز جاي پرستش برفت - بر تخت شاهي خراميد تفت
همه پهلوانان ايران سپاه - شگفتي فرومانده از کار شاه
ازان نامداران روز نبرد - همي هر کسي ديگر انديشه کرد
پرسش بزرگان از کیخسرو از سبب پریشانی وی
چو بر تخت شد نامور شهريار - بيامد بدرگاه سالار بار
بفرمود تا پرده برداشتند - سپه را ز درگاه بگذاشتند
برفتند با دست کرده بکش - بزرگان پيل افکن شيرفش
چو طوس و چو گودرز و گيو دلير - چو گرگين و بيژن چو رهام شير
چو ديدند بردند پيشش نماز - ازان پس همه برگشادند راز
که شاها دليرا گوا داورا - جهاندار و بر مهتران مهترا
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج - فروغ از تو گيرد همي مهر و تاج
فرازنده نيزه و تيغ و اسب - فروزنده فرخ آذرگشسب
نترسي ز رنج و ننازي بگنج - بگيتي ز گنجت فزونست رنج
همه پهلوانان ترا بنده ايم - سراسر بديدار تو زنده ايم
همه دشمنان را سپردي بخاک - نماندت بگيتي ز کس بيم و باک
بهر کشوري لشکر و گنج تست - بجايي که پي برنهي رنج تست
ندانيم کانديشه شهريار - چرا تيره شد اندرين روزگار
ترا زين جهان روز برخوردنست - نه هنگام تيمار و پژمردنست
گر از ما بچيزي بيازرد شاه - از آزار او نيست ما را گناه
بگويد بما تا دلش خوش کنيم - پر از خون دل و رخ بر آتش کنيم
وگر دشمني دارد اندر نهان - بگويد بما شهريار جهان
همه تاجداران که بودند شاه - بدين داشتند ارج گنج و سپاه
که گر سر ستانند و گر سر دهند - چو ترگ دليران بسر برنهند
نهاني که دارد بگويد بما - همان چاره آن بجويد ز ما
آرزوی نهانی کیخسرو
بديشان چنين گفت پس شهريار - که با کس نداريد کس کارزار
بگيتي ز دشمن مرا نيست رنج - نشد نيز جايي پراکنده گنج
نه آزار دارم ز کار سپاه - نه اندر شما هست مرد گناه
ز دشمن چو کين پدر خواستم - بداد وبدين گيتي آراستم
بگيتي پي خاک تيره نماند - که مهر نگين مرا برنخواند
شما تيغها در نيام آوريد - مي سرخ و سيمينه جام آوريد
بجاي چرنگ کمان ناي و چنگ - بسازيد با باده و بوي و رنگ
بيک هفته من پيش يزدان بپاي - ببودم به انديشه و پاک راي
يکي آرزو دارم اندر نهان - همي خواهم از کردگار جهان
بگويم گشاده چو پاسخ دهيد - بپاسخ مرا روز فرخ نهيد
شما پيش يزدان نيايش کنيد - برين کام و شادي ستايش کنيد
که او داد بر نيک و بد دستگاه - ستايش مر او را که بنمود راه
ازان پس بمن شادماني کنيد - ز بدها روان بي گماني کنيد
بدانيد کين چرخ ناپايدار - نداند همي کهتر از شهريار
همي بد رود پير و برنا بهم - ازو داد بينيم و زو هم ستم
همه پهلوانان ز نزديک شاه - برون آمدند از غمان جان تباه
نیایش دوباره کیخسرو در خلوت
بسالار بار آن زمان گفت شاه - که بنشين پس پرده بارگاه
کسي را مده بار در پيش من - ز بيگانه و مردم خويش من
بيامد بجاي پرستش بشب - بدادار دارنده بگشاد لب
همي گفت اي برتر از برتري - فزاينده پاکي و مهتري
تو باشي بمينو مرا رهنماي - مگر بگذرم زين سپنجي سراي
نکردي دلم هيچ نايافته - روان جاي روشن دلان تافته
نگرانی بزرگان از رفتار کیخسرو
چو يک هفته بگذشت ننمود روي - برآمد يکي غلغل و گفت و گوي
همه پهلوانان شدند انجمن - بزرگان فرزانه و راي زن
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد - سخن رفت چندي ز بيداد و داد
ز کردار شاهان برتر منش - ز يزدان پرستان وز بدکنش
همه داستانها زدند از مهان - بزرگان و فرزانگان جهان
پدر گيو را گفت کاي نيکبخت - هميشه پرستنده تاج و تخت
از ايران بسي رنج برداشتي - بر و بوم و پيوند بگذاشتي
بپيش آمد اکنون يکي تيره کار - که آن را نشايد که داريم خوار
ببايد شدن سوي زابلستان - سواري فرستي بکابلستان
بزابل برستم بگويي که شاه - ز يزدان بپيچيد و گم کرد راه
در بار بر نامداران ببست - همانا که با ديو دارد نشست
بسي پوزش و خواهش آراستيم - همي زان سخن کام او خواستيم
فراوان شنيد ايچ پاسخ نداد - دلش خيره بينيم و سر پر ز باد
بترسيم کو هيچو کاوس شاه - شود کژ و ديوش بپيچد ز راه
شما پهلوانيد و داناتريد - بهر بودني بر تواناتريد
کنون هرک اوهست پاکيزه راي - ز قنوج وز دنور و مرغ و ماي
ستاره شناسان کابلستان - همه پاکريان زابلستان
بياريد زين در يکي انجمن - بايران خراميد با خويشتن
شد اين پادشاهي پر از گفت و گوي - چو پوشيد خسرو ز ما راي و روي
فگنديم هرگونه رايي ز بن - ز دستان گشايد همي اين سخن
اعزام گیو به زابل و حرکت رستم از زابل به ایران
سخنهاي گودرز بشنيد گيو - ز لشکر گزين کرد مردان نيو
برآشفت و انديشه اندر گرفت - ز ايران ره سيستان برگرفت
چو نزديک دستان و رستم رسيد - بگفت آن شگفتي که ديد و شنيد
غمي گشت پس نامور زال گفت - که گشتيم با رنج بسيار جفت
برستم چنين گفت کز بخردان - ستاره شناسان و هم موبدان
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه - بدان تا بيايند با ما براه
شدند انجمن موبدان و ردان - ستاره شناسان و هم بخردان
همه سوي دستان نهادند روي - ز زابل به ايران نهادند روي
گفتگوی دوباره بزرگان و کیخسرو از آرزوی نهانی وی
جهاندار برپاي بد هفت روز - بهشتم چو بفروخت گيتي فروز
ز در پرده برداشت سالار بار - نشست از بر تخت زر شهريار
همه پهلوانان ابا موبدان - برفتند نزديک شاه جهان
فراوان ببودند پيشش بپاي - بزرگان با دانش و رهنماي
جهاندار چون ديد بنداختشان - برسم کيان پايگه ساختشان
ازان نامداران خسروپرست - کس از پاي ننشست و نگشاد دست
گشادند لب کي سپهر روان - جهاندار باداد و روشن روان
توانايي و فر شاهي تراست - ز خورشيد تا پشت ماهي تراست
همه بودنيها بروشن روان - بداني بکردار و دانش جوان
همه بندگانيم در پيش شاه - چه کرديم و بر ما چرا بست راه
اگر غم ز درياست خشکي کنيم - همه چادر خاک مشکي کنيم
وگر کوه باشد ز بن برکنيم - بخنجر دل دشمنان بشکنيم
وگر چاره اين برآيد بگنج - نبيند ز گنج درم نيز رنج
همه پاسبانان گنج توايم - پر از درد گريان ز رنج توايم
چنين داد پاسخ جهاندار باز - که از پهلوانان نيم بي نياز
وليکن ندارم همي دل برنج - ز نيروي دست و ز مردان و گنج
نه در کشوري دشمن آمد پديد - که تيمار آن بد ببايد کشيد
يکي آرزو خواست روشن دلم - همي دل ز آن آرزو نگسلم
بدان آرزو دارم اکنون اميد - شب تيره تا گاه روز سپيد
چه يابم بگويم همه راز خويش - برآرم نهان کرده آواز خويش
شما بازگرديد پيروز و شاد - بد انديشه بر دل مداريد ياد
همه پهلوانان آزادمرد - برو خواندند آفريني بدرد
پنجمین هفته نیایش کیخسرو در خلوت و آرزوی رفتن به بهشت
چو ايشان برفتند پيروز شاه - بفرمود تا پرده بارگاه
فروهشت و بنشست گريان بدرد - همي بود پيچان و رخ لاژورد
جهاندار شد پيش برتر خداي - همي خواست تا باشدش رهنماي
همي گفت کاي کردگار سپهر - فروزنده نيکي و داد و مهر
ازين شهرياري مرا سود نيست - گر از من خداوند خشنود نيست
ز من نيکوي گر پذيرفت و زشت - نشستن مرا جاي ده در بهشت
چنين پنج هفته خروشان بپاي - همي بود بر پيش گيهان خداي
شب تيره از رنج نغنود شاه - بدانگه که برزد سر از برج ماه
گفتار نهانی سروش آسمانی با کیخسرو در خواب
بخفت او و روشن روانش نخفت - که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان ديد در خواب کو را بگوش - نهفته بگفتي خجسته سروش
که اي شاه نيک اختر و نيک بخت - بسودي بسي ياره و تاج و تخت
اگر زين جهان تيز بشتافتي - کنون آنچ جستي همه يافتي
بهمسايگي داور پاک جاي - بيابي بدين تيرگي در مپاي
چو بخشي بارزانيان بخش گنج - کسي را سپار اين سراي سپنج
توانگر شوي گر تو درويش را - کني شادمان مردم خويش را
کسي گردد ايمن ز چنگ بلا - که يابد رها زين دم اژدها
هرآنکس که از بهر تو رنج برد - چنان دان که آن از پي گنج برد
چو بخشي بارزانيان بخش چيز - که ايدر نماني تو بسيار نيز
سر تخت را پادشاهي گزين - که ايمن بود مور ازو بر زمين
چو گيتي ببخشي مياساي هيچ - که آمد ترا روزگار بسيچ
بیدار شدن کیخسرو از خواب با چشم گریان و ترک آداب شاهانه
چو بيدار شد رنج ديده ز خواب - ز خوي ديد جاي پرستش پر آب
همي بود گريان و رخ بر زمين - همي خواند بر کردگار آفرين
همي گفت گر تيز بشتافتم - ز يزدان همه کام دل يافتم
بيامد بر تخت شاهي نشست - يکي جامه نابسوده بدست
بپوشيد و بنشست بر تخت عاج - جهاندار بي ياره و گرز و تاج
رسیدن زال و رستم به ایران و استقبال بزرگان از ایشان و بیان حال
کیخسرو
سر هفته را زال و رستم بهم - رسيدند بي کام دل پر ز غم
چو ايرانيان آگهي يافتند - همه داغ دل پيش بشتافتند
چو رستم پديد آمد و زال زر - همان موبدان فراوان هنر
هرآنکس که بود از نژاد زرسب - پذيره شدن را بياراست اسب
همان طوس با کاوياني درفش - همه نامداران زرينه کفش
چو گودرز پيش تهمتن رسيد - سرشکش ز مژگان برخ برچکيد
سپاهي همي رفت رخساره زرد - ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه - بگفتار ابليس گم کرد راه
همه بارگاهش سياهست و بس - شب و روز او را نديدست کس
ازين هفته تا آن در بارگاه - گشايند و پوييم و يابيم راه
جز آنست کيخسرو اي پهلوان - که ديدي تو شاداب و روشن روان
شده کوژ بالاي سرو سهي - گرفته گل سرخ رنگ بهي
ندانم چه چشم بد آمد بروي - چرا پژمريد آن چو گلبرگ روي
مگر تيره شد بخت ايرانيان - وگر شاه را ز اختر آمد زيان
ملاقات و سخنان زال با کیخسرو
بديشان چنين گفت زال دلير - که باشد که شاه آمد از گاه سير
درستي و هم دردمندي بود - گهي خوشي و گه نژندي بود
شما دل مداريد چندين بغم - که از غم شود جان خرم دژم
بکوشيم و بسيار پندش دهيم - بپند اختر سودمندش دهيم
وزان پس هرآنکس که آمد براه - برفتند پويان سوي بارگاه
هم آنگه ز در پرده برداشتند - بر اندازه شان شاد بگذاشتند
چو دستان و چون رستم پيلتن - چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
چو گرگين و چون بيژن و گستهم - هرآنکس که رفتند گردان بهم
شهنشاه چون روي ايشان بديد - بپرده در آواي رستم شنيد
پرانديشه از تخت برپاي خاست - چنان پشت خميده را کرد راست
ز دانندگان هرک بد زابلي - ز قنوج وز دنبر و کابلي
يکايک بپرسيد و بنواختشان - برسم مهي پايگه ساختشان
همان نيز ز ايرانيان هرک بود - باندازه شان پايگه برفزود
برو آفرين کرد بسيار زال - که شادان بدي تا بود ماه و سال
ز گاه منوچهر تا کيقباد - ازان نامداران که داريم ياد
همان زو طهماسب و کاوس کي - بزرگان و شاهان فرخنده پي
سياوش مرا خود چو فرزند بود - که با فر و با برز و اورند بود
نديدم کسي را بدين بخردي - بدين برز و اين فره ايزدي
بپيروزي و مردي و مهر و راي - که شاهيت بادا هميشه بجاي
چه مهتر که پاي ترا خاک نيست - چه زهر آنک نام تو ترياک نيست
يکي ناسزا آگهي يافتم - بدان آگهي تيز بشتافتم
ستاره شناسان و کنداوران - ز هر کشوري آنک ديدم سران
ز قنوج وز دنور و مرغ و ماي - برفتند با زيج هندي ز جاي
بدان تا بجويند راز سپهر - کز ايران چرا پاک ببريد مهر
از ايران کس آمد که پيروز شاه - بفرمود تا پرده بارگاه
نه بردارد از پيش سالار بار - بپوشد ز ما چهره شهريار
من از درد ايرانيان چو عقاب - همي تاختم همچو کشتي بر آب
بدان تا بپرسم ز شاه جهان - ز چيزي که دارد همي در نهان
به سه چيز هر کار نيکو شود - همان تخت شاهي بي آهو شود
بگنج و برنج و بمردان مرد - بجز اين نشايد همي کار کرد
چهارم بيزدان ستايش کنيم - شب و روز او را نيايش کنيم
که اويست فريادرس بنده را - همو بازدارد گراينده را
بدرويش بخشيم بسيار چيز - اگر چند چيز ارجمند است نيز
بدان تا روان تو روشن کند - خرد پيش مغز تو جوشن کند
پاسخ کیخسرو به زال و ذکر سروش یزدانی و بیان عزم وی بر ترک جهان
چو بشنيد خسرو ز دستان سخن - يکي دانشي پاسخ افگند بن
بدو گفت کاي پير پاکيزه مغز - همه راي و گفتارهاي تو نغز
ز گاه منوچهر تا اين زمان - نه اي جز بي آزار و نيکي گمان
همان نامور رستم پيلتن - ستون کيان نازش انجمن
سياوش همی پروراننده اوست - بدو نيکويها رساننده اوست
سپاهي که ديدند گوپال او - سر ترگ و برز و فر و يال او
بسي جنگ ناکرده بگريختند - همه دشت تير و کمان ريختند
بپيش نياکان من کينه خواه - چو دستور فرخ نماينده راه
وگر نام و رنج تو گيرم بياد - بماند سخن تازه تا صد نژاد
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم - ترا اين ستايش نکوهش کنم
دگر هرچ پرسيدي از کار من - ز نادادن بار و آزار من
بيزدان يکي آرزو داشتم - جهان را همه خوار بگذاشتم
کنون پنج هفتست تا من بپاي - همي خواهم از داور رهنماي
که بخشد گذشته گناه مرا - درخشان کند تيرگاه مرا
برد مر مرا زين سپنجي سراي - بود در همه نيکوي رهنماي
نماند کزين راستي بگذرم - چو شاهان پيشين بپيچد سرم
کنون يافتم هرچ جستم ز کام - ببايد پسيچيد کآمد خرام
سحرگه مرا چشم بغنود دوش - ز يزدان بيامد خجسته سروش
که برساز کآمد گه رفتنت - سرآمد نژندي و ناخفتنت
کنون بارگاه من آمد بسر - غم لشکر و تاج و تخت و کمر
تحیر ایرانیان از نظر کیخسرو و گفتگوی زال با ایشان
غمي شد دل ايرانيان را ز شاه - همه خيره گشتند و گم کرده راه
چو بشنيد زال اين سخن بردميد - يکي باد سرد از جگر برکشيد
بايرانيان گفت کين راي نيست - خرد را بمغز اندرش جاي نيست
که تا من ببستم کمر بر ميان - پرستنده ام پيش تخت کيان
ز شاهان نديدم کسي کين بگفت - چو او گفت ما را نبايد نهفت
نبايد بدين بود همداستان - که او هيچ راند چنين داستان
مگر ديو با او هم آواز گشت - که از راه يزدان سرش بازگشت
فريدون و هوشنگ يزدان پرست - نبردند هرگز بدين کار دست
بگويم بدو من همه راستي - گر آيد بجان اندرون کاستي
چنين يافت پاسخ ز ايرانيان - کزين سان سخن کس نگفت از ميان
همه با توايم آنچ گويي بشاه - مبادا که او گم کند رسم و راه
اندرزهای صریح زال به کیخسرو
شنيد اين سخن زال برپاي خاست - چنين گفت کاي خسرو داد و راست
ز پير جهانديده بشنو سخن - چو کژ آورد راي پاسخ مکن
که گفتار تلخست با راستي - ببندد بتلخي در کاستي
نشايد که آزار گيري ز من - برين راستي پيش اين انجمن
بتوران زمين زادي از مادرت - همانجا بد آرام و آبشخورت
ز يک سو نبيره رد افراسياب - که جز جادوي را نديدي بخواب
چو کاوس دژخيم ديگر نيا - پر از رنگ رخ دل پر از کيميا
ز خاور ورا بود تا باختر - بزرگي و شاهي و تاج و کمر
همي خواست کز آسمان بگذرد - همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسي پندها دادمش - همين تلخ گفتار بگشادمش
بسی پند بشنيد و سودي نکرد - ازو بازگشتم پر از داغ و درد
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک - ببخشود بر جانش يزدان پاک
بيامد بيزدان شده ناسپاس - سري پر ز گرد و دلي پرهراس
تو رفتي و شمشيرزن صد هزار - زره دار با گرزه گاوسار
چو شير ژيان ساختي رزم را - بياراستي دشت خوارزم را
ز پيش سپه تيز رفتي بجنگ - پياده شدي پس بجنگ پشنگ
گر او را بدي بر تو بر دست ياب - بايران کشيدي رد افراسياب
زن و کودک خرد ايرانيان - ببردي بکين کس نبستي ميان
ترا ايزد از دست او رسته کرد - ببخشود و راي تو پيوسته کرد
بکشتي کسي را که زو بد هراس - بدادار دارنده بد ناسپاس
چو گفتم که هنگام آرام بود - گه بخشش و پوشش و جام بود
بايران کنون کار دشوارتر - فزونتر بدي دل پرآزارتر
که تو برنوشتي ره ايزدي - بکژي گذشتي و راه بدي
ازين بد نباشد تنت سودمند - نيايد جهان آفرين را پسند
گر اين باشد اين شاه سامان تو - نگردد کسي گرد پيمان تو
پشيماني آيد ترا زين سخن - برانديش و فرمان ديوان مکن
وگر نيز جويي چنين کار ديو - ببرد ز تو فر کيهان خديو
بماني پر از درد و دل پر گناه - نخوانند ازين پس ترا نيز شاه
بيزدان پناه و بيزدان گراي - که اويست بر نيک و بد رهنماي
گر اين پند من يک بيک نشنوي - بآهرمن بدکنش بگروي
بماندت درد و نماندت بخت - نه اورنگ شاهي نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنماي - بپاکي بماناد مغزت بجاي
سخنهاي دستان چو آمد ببن - يلان برگشادند يکسر سخن
که ما هم برآنيم کين پير گفت - نبايد در راستي را نهفت
پاسخ کیخسرو به زال و بزرگان ایران
چو کيخسرو آن گفت ايشان شنيد - زماني بياسود و اندر شميد
پرانديشه گفت اي جهانديده زال - بمردي بي اندازه پيموده سال
اگر سرد گويمت بر انجمن - جهاندار نپسندد اين بد ز من
دگر آنک رستم شود دردمند - ز درد وي آيد بايران گزند
دگر آنگ گر بشمري رنج اوي - همانا فزون آيد از گنج اوي
سپر کرد پيشم تن خويش را - نبد خواب و خوردن بدانديش را
همان پاسخت را بخوبي کنيم - دلت را بگفتار تو نشکنيم
چنين گفت زان پس بآواز سخت - که اي سرفرازان پيروز بخت
سخنهاي دستان شنيدم همه - که بيدار بگشاد پيش رمه
بدارنده يزدان گيهان خديو - که من دورم از راه و فرمان ديو
به يزدان گرايد همي جان من - که آن ديدم از رنج درمان من
بديد آن جهان را دل روشنم - خرد شد ز بدهاي او جوشنم
بزال آنگهي گفت تندي مکن - براندازه بايد که راني سخن
نخست آنک گفتي ز توران نژاد - خردمند و بيدار هرگز نزاد
جهاندار پور سياوش منم - ز تخم کيان راد و باهش منم
نبيره جهاندار کاوس کي - دل افروز و با دانش و نيک پي
بمادر هم از تخم افراسياب - که با خشم او گم شدي خورد و خواب
نبيره فريدون و پور پشنگ - ازين گوهران چنين نيست ننگ
که شيران ايران بدرياي آب - نشستي تن از بيم افراسياب
دگر آنک کاوس صندوق ساخت - سر از پادشاهي همي برفراخت
چنان دان که اندر فزوني منش - نسازند بر پادشا سرزنش
کنون من چو کين پدر خواستم - جهان را بپيروزي آراستم
بکشتم کسي را کزو بود کين - وزو جور و بيداد بد بر زمين
بگيتي مرا نيز کاري نماند - ز بدگوهران يادگاري نماند
هرآنگه که انديشه گردد دراز - ز شادي و از دولت ديرياز
چو کاوس و جمشيد باشم براه - چو ايشان ز من گم شود پايگاه
چو ضحاک ناپاک و تور دلير - که از جور ايشان جهان گشت سير
بترسم که چون روز نخ برکشد - چو ايشان مرا سوي دوزخ کشد
دگر آنک گفتي که باشيده جنگ - بياراستي چون دلاور پلنگ
ازان بد کز ايران نديدم سوار - نه اسپ افگني از در کارزار
که تنها بر او بجنگ آمدي - چو رفتي برزمش درنگ آمدي
کسي را کجا فر يزدان نبود - وگر اختر نيک خندان نبود
همه خاک بودي بجنگ پشنگ - از ايران بدين سان شدم تيزچنگ
بدين پنج هفته که من روز و شب - همي بآفرين برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار يزدان پاک - رهاند مرا زين غم تيره خاک
شدم سير زين لشکر و تاج و تخت - سبک بار گشتيم و بستيم رخت
تو اي پير بيدار دستان سام - مرا ديو گويي که بنهاد دام
بتاري و کژي بگشتم ز راه - روان گشته بي مايه و دل تباه
ندانم که بادافره ايزدي - کجا يابم و روزگار بدي
عذرخواهی زال از کیخسرو
چو دستان شنيد اين سخن خيره شد - همي چشمش از روي او تيره شد
خروشان شد از شاه و بر پاي خاست - چنين گفت کاي داور داد و راست
ز من بود تيزي و نابخردي - توي پاک فرزانه ايزدي
سزد گر ببخشي گناه مرا - اگر ديو گم کرد راه مرا
مرا ساليان شد فزون از شمار - کمر بسته ام پيش هر شهريار
ز شاهان نديدم کزين گونه راه - بجستي ز دادار خورشيد و ماه
که ما را جدايي نبود آرزوي - ازين دادگر خسرو نيک خوي
دلجویی کیخسرو از زال
سخنهاي دستان چو بشنيد شاه - پسند آمدش پوزش نيک خواه
بيازيد و بگرفت دستش بدست - بر خويش بردش بجاي نشست
بدانست کو اين سخن جز بمهر - نپيمود با شاه خورشيد چهر
چنين گفت پس شاه
با زال زر - که اکنون ببنديد
يکسر کمر
تو و رستم و طوس و
گودرز و گيو - دگر هرک او
نامدارست نيو
سراپرده از شهر
بيرون بريد - درفش همايون
بهامون بريد
ز خرگاه وز خيمه
چندانک هست - بسازيد بر دشت جاي
نشست
درفش بزرگان و پيل
و سپاه - بسازيد روشن يکي
رزمگاه
گردهمایی بزرگ ایرانیان (در تل خسرو)
چنان کرد رستم که
خسرو بگفت - ببردند پرده سراي
از نهفت
بهامون کشيدند
ايرانيان - بفرمان ببستند
يکسر ميان
سپيد و سياه و
بنفش و کبود - زمين کوه تا کوه
پر خيمه بود
ميان اندرون
کاوياني درفش - جهان زو شده سرخ و
زرد و بنفش
سراپرده زال نزديک
شاه - برافراخته زو درفش
سياه
بدست چپش رستم
پهلوان - ز کابل بزرگان
روشن روان
بپيش اندرون طوس و
گودرز و گيو - چو رهام و شاپور و
گرگين نيو
پس پشت او بيژن و
گستهم - بزرگان که بودند
با او بهم
شهنشاه بر تخت
زرين نشست - يکي گرزه گاوپيکر
بدست
بيک دست او زال و
رستم بهم - چو پيل سرافراز و
شير دژم
بدست دگر طوس و
گودرز و گيو - دگر بيژن گرد و
رهام نيو
نهاده همه چهر بر
چشم شاه - بدان تا چه گويد ز
کار سپاه
ترک پادشاهی
کیخسرو در گردهمایی ایرانیان
بآواز گفت آن زمان
شهريار - که اين نامداران
به روزگار
هران کس که داريد
راه و خرد - بدانيد کين نيک و
بد بگذرد
همه رفتني ايم و
گيتي سپنچ - چرا بايد اين درد
و اندوه و رنج
ز هر دست خوبي
فرازآوريم - بدشمن بمانيم و
خود بگذريم
کنون گاو آن زير
چرم اندر است - که پاداش و
بادافره (بادافره=مکافات بدی) ديگرست
بترسيد يکسر ز
يزدان پاک - مباشيد ايمن بدين
تيره خاک
که اين روز بر ما
همي بگذرد - زمانه دم هر کسي
بشمرد
ز هوشنگ و جمشيد و
کاوس شاه - که بودند با فر و
تخت و کلاه
جز از نام ازيشان
بگيتي نماند - کسي نامه رفتگان
برنخواند
از ايشان بسي
ناسپاسان بدند - بفرجام زان بد
هراسان بدند
چو ايشان همان من
يکي بنده ام - وگر چند با رنج
کوشنده ام
بکوشيدم و رنج
بردم بسي - نديدم که ايدر
بماند کسي
کنون جان و دل زين
سراي سپنج - بکندم سرآوردم اين
درد و رنج
کنون آنچ جستم همه
يافتم - ز تخت کيي روي
برتافتم
هر آن کس که در
پيش من برد رنج - ببخشم بدو هرچ
خواهد ز گنج
ز کردار هر کس که
دارم سپاس - بگويم بيزدان نيکي
شناس
بايرانيان بخشم
اين خواسته - سليح (سليح=سلاح) و
در گنج آراسته
هر آن کس که هست
از شما مهتري - ببخشم بهر مهتري
کشوري
همان بدره و برده
و چارپاي - برانديشم آرم
شمارش بجاي
ببخشم که من راه
را ساختم - وزين تيرگي دل
بپرداختم
شما دست شادي
بخوردن بريد - بيک هفته ايدر
چميد و چريد
بخواهم که تا زين
سراي سپنج - گذر يابم و دور
مانم ز رنج
عکس العمل
ایرانیان در مقابل سخنان کیخسرو
چو کيخسرو اين
پندها برگرفت - بماندند گردان
ايران شگفت
يکي گفت کين شاه
ديوانه شد - خرد با دلش سخت
بيگانه شد
ندانم برو بر چه
خواهد رسيد - کجا خواهد اين تاج
و تخت آرميد
برفتند يکسر
گروهاگروه - همه دشت لشکر بدو
راغ و کوه
غو (غو=نعره) ناي
و آواي مستان ز دشت - تو گفتي همي از
هوا برگذشت
ببودند يک هفته
زين گونه شاد - کسي را نيامد غم و
رنج ياد
روز هشتم: وصیت ها،
تقسیم اموال و مقامات کشوری
بهشتم نشست از بر
گاه شاه - ابي ياره و گرز و
زرين کلاه
چو آمدش رفتن
بتنگي فراز - يکي گنج را
درگشادند باز
چو بگشاد آن گنج
آباد را - وصي کرد گودرز
کشواد را
بدو گفت بنگر بکار
جهان - چه در آشکار و چه
اندر نهان
که هر گنج را روزي
آگندنيست - بسختي و روزي
پراگندنيست
نگه کن رباطي که
ويران بود - يکي کان بنزديک
ايران بود
دگر آبگيري که
باشد خراب - از ايران وز رنج
افراسياب
دگر کودکاني که بي
مادرند - زناني که بي شوي و
بي چادرند
دگر آنکش آيد
بچيزي نياز - ز هر کس همي دارد
آن رنج راز
بر ايشان در گنج
بسته مدار - ببخش و بترس از بد
روزگار
دگر گنج کش نام بادآورست - پر از افسر و زيور
و گوهرست
نگه کن بشهري که
ويران شدست - کنام پلنگان و
شيران شدست
دگر هرکجا رسم
آتشکدست - که بي هيربد جاي
ويران شدست
سه ديگر کسي کو ز
تن بازماند - بروز جواني درم
برفشاند
دگر چاهساري که بي
آب گشت - فراوان برو ساليان
برگذشت
بدين گنج بادآور آباد
کن - درم خوار کن مرگ
را ياد کن
دگر گنج کش
خواندندي عروس - که آگند کاوس در
شهر طوس
بگودرز فرمود کان
را ببخش - يزال و بگيو و
خداوند رخش
همه جامه هاي تنش
برشمرد - نگه کرد يکسر
برستم سپرد
همان ياره و طوق
کنداوران - همان جوشن و
گرزهاي گران
ز اسبان بجايي که
بودش يله - بطوس سپهبد سپردش
گله
همه باغ و گلشن
بگودرز داد - بگيتي ز مرزي که
آمدش ياد
سليح تنش هرچ در
گنج بود - که او را بدان
خواسته رنج بود
سپردند يکسر بگيو
دلير - بدانگه که خسرو شد
از گنج سير
از ايوان و خرگاه
و پرده سراي - همان خيمه و آخور
و چارپاي
فريبرز کاوس را
داد شاه - بسي جوشن و ترگ و
رومي کلاه
يکي طوق روشن تر
از مشتري - ز ياقوت رخشان دو
انگشتري
نبشته برو نام شاه
جهان - که اندر جهان آن
نبودي نهان
ببيژن چنين گفت
کين يادگار - همي دار و جز تخم
نيکي مکار
بايرانيان گفت
هنگام من - فراز آمد و تازه
شد کام من
بخواهيد چيزي که
بايد ز من - که آمد پراگندن
انجمن
همه مهتران زار و
گريان شدند - ز درد شهنشاه
بريان شدند
همي گفت هرکس که
اي شهريار - کرا ماني اين تاج
را يادگار
...
ادامه روز هشتم: تاجبخشی
به لهراسب
ازان مهتران نام
لهراسب ماند - که از دفتر شاه کس
برنخواند
ببيژن بفرمود تا
با کلاه - بياورد لهراسب را نزد
شاه
چو ديدش جهاندار
برپاي جست - برو آفرين کرد و
بگشاد دست
فرود آمد از نامور
تخت عاج - ز سر برگرفت آن دل
افروز تاج
بلهراسب بسپرد و
کرد آفرين - همه پادشاهي ايران
زمين
همي کرد پدرود آن
تخت عاج - برو آفرين کرد و
بر تخت و تاج
که اين تاج نو بر
تو فرخنده باد - جهان سربسر پيش تو
بنده باد
سپردم بتو شاهي و
تاج و گنج - ازان پس که ديدم
بسي درد و رنج
مگردان زبان زين
سپس جز بداد - که از داد باشي تو
پيروز و شاد
مکن ديو را آشنا
با روان - چو خواهي که بختت
بماند جوان
خردمند باش و بي
آزار باش - هميشه روانرا
نگهدار باش
به ايرانيان گفت
کز بخت اوي - بباشيد شادان دل
از تخت اوي
عکس العمل
ایرانیان و اعتراض زال به پادشاهی لهراسب
شگفت اندرو مانده
ايرانيان - برآشفته هر يک چو
شير ژيان
همي هر کسي در
شگفتي بماند - که لهراسب را شاه
بايست خواند
ازان انجمن زال بر
پاي خاست - بگفت آنچ بودش بدل
راي راست
چنين گفت کاي
شهريار بلند - سزد گر کني خاک را
ارجمند
سربخت آن کس پر از
خاک باد - روان ورا خاک
ترياک باد
که لهراسب را شاه
خواند بداد - ز بيداد هرگز
نگيريم ياد
بايران چو آمد
بنزد زرسب - فرومايه اي ديدمش
با يک اسب
بجنگ الانان
فرستاديش - سپاه و درفش و کمر
داديش
ز چندين بزرگان خسرو
نژاد - نيامد کسي بر دل
شاه ياد
نژادش ندانم نديدم
هنر - ازين گونه نشنيده
ام تاجور
خروشي برآمد ز
ايرانيان - کزين پس نبنديم
شاها ميان
نجوييم کس نام در
کارزار - چو لهراسب را کي
کند شهريار
حمایت مجدد کیخسرو
از لهراسب
چو بشنيد خسرو ز
دستان سخن - بدو گفت مشتاب و
تندي مکن
که هر کس که بيداد
گويد همي - بجز دود ز آتش
نجويد همي
که نپسندد از ما
بدي دادگر - نه هر کو بدي کرد
بيند گهر
که يزدان کسي را
کند نيک بخت - سزاوار شاهي و
زيباي تخت
جهان آفرين بر
روانم گواست - که گشت اين سخنها
بلهراسب راست
که دارد همي شرم و
دين و خرد - ز کردار نيکي همي
برخورد
نبيره جهاندار
هوشنگ هست - خردمند و بينادل و
پاک دست
پي جاودان بگ سلاند
ز خاک - پديد آورد راه
يزدان پاک
زمانه جوان گردد
از پند اوي - بدين هم بود پاک
فرزند اوي
بشاهي برو آفرين
گستريد - وزين پند و اندرز
من مگذريد
هرآنکس کز اندرز
من درگذشت - همه رنج او پيش من
بادگشت
چنين هم ز يزدان
بود ناسپاس - بدلش اندر آيد ز
هر سو هراس
اطاعت زال از
کیخسرو
چو بشنيد زال اين
سخنهاي پاک - بيازيد انگشت و
برزد بخاک
بيالود لب را بخاک
سياه - به آواز لهراسب را
خواند شاه
بشاه جهان گفت خرم
بدي - هميشه ز تو دور
دست بدي
که دانست جز شاه
پيروز و راد - که لهراسب دارد ز
شاهان نژاد
چو سوگند خوردم
بخاک سياه - لب آلوده شد مشمر
آن از گناه
وداع کیخسرو با
ایرانیان
به ايرانيان گفت
پيروز شاه - که بدرود باد اين
دل افروز گاه
چو من بگذرم زين
فرومايه خاک - شما را بخواهم ز
يزدان پاک
بپدرود کردن رخ هر
کسي - ببوسيد با آب مژگان
بسي
يلان را همه پاک
در بر گرفت - بزاري خروشيدن
اندر گرفت
همي گفت کاجي من
اين انجمن - توانستمي برد با
خويشتن
خروشي برآمد ز
ايران سپاه - که خورشيد بر چرخ
گم کرد راه
پس پرده ها کودک
خرد و زن - بکوي و ببازار شد
انجمن
خروشيدن ناله و آه
خاست - بهر برزني ماتم
شاه خاست
به ايرانيان آن
زمان گفت شاه - که فردا شما را
همينست راه
هر آنکس که داريد
نام و نژاد - بدادار خورشيد
باشيد شاد
من اکنون روانرا
همي پرورم - که بر نيک نامي
مگر بگذرم
نبستم دل اندر
سپنجي سراي - بدان تا سروش آمدم
رهنماي
بگفت اين وز پايگه
اسب خواست - ز لشکرگه آواز
فرياد خاست
بيامد بايوان شاهي
دژم - بآزاد سرو اندر
آورده خم
وداع کیخسرو با ندیمه
هایش و سپردن ایشان به لهراسب
کنيزک بدش چار چون
آفتاب - نديدي کسي چهر
ايشان بخواب
ز پرده بتان را بر
خويش خواند - همه راز دل پيش
ايشان براند
که رفتيم اينک ز
جاي سپنج - شما دل مداريد با
درد و رنج
نبينيد جاويد زين
پس مرا - کزين خاک بيدادگر
بس مرا
سوي داور پاک
خواهم شدن - نبينم همي راه
بازآمدن
بشد هوش زان چار
خورشيد چهر - خروشان شدند از غم
و درد و مهر
شخودند روي و
بکندند موي - گسستند پيرايه و
رنگ و بوي
ازان پس هر آنکس
که آمد بهوش - چنين گفت با ناله
و با خروش
که ما را ببر زين
سراي سپنج - رها کن تو ما را
ازين درد و رنج
بديشان چنين گفت
پر مايه شاه - کزين پس شما را
همينست راه
کجا خواهران
جهاندار جم - کجا تاجداران با
باد و دم
کجا مادرم دخت
افراسياب - که بگذشت زان سان
بدرياي آب
کجا دختر تور ماه
آفريد - که چون او کس اندر
زمانه نديد
همه خاک دارند
بالين و خشت - ندانم بدوزخ درند
ار بهشت
مجوييد ازين رفتن
آزار من - که آسان شود راه
دشوار من
خروشيد و لهراسب
را پيش خواند - ازيشان فراوان
سخنها براند
بلهراسب گفت اين
بتان منند - فروزنده پاک جان
منند
برين هم نشست
اندرين هم سراي - همي دارشان تا تو
باشي بجاي
نبايد که يزدان چو
خواندت پيش - روان شرم دارد ز
کردار خويش
چو بيني مرا با
سياوش بهم - ز شرم دو خسرو
بماني دژم
پذيرفت لهراسب زو
هرچ گفت - که با ديده شان
دارم اندر نهفت
وداع آخرین کیخسرو
وزان جايگه تنگ
بسته ميان - بگرديد بر گرد
ايرانيان
کز ايدر بايوان خراميد
زود - مداريد در دل مرا
جز درود
مباشيد گستاخ با
اين جهان - که او بتري دارد
اندر نهان
مباشيد جاويد جز
راد و شاد - ز من جز بنيکي
مگيريد ياد
همه شاد و خرم
بايوان شويد - چو رفتن بود شاد و
خندان شويد
همه نامداران
ايران سپاه - نهادند سر بر زمين
پيش شاه
که ما پند او را
بکردار جان - بداريم تا جان بود
جاودان
بلهراسب فرمود تا
بازگشت - بدو گفت روز من
اندر گذشت
تو رو تخت شاهي
بآيين بدار - بگيتي جز از تخم
نيکي مکار
هرآنگه که باشي تن
آسان ز رنج - ننازي بتاج و
ننازي بگنج
چنان دان که رفتنت
نزديک شد - بيزدان ترا راه
باريک شد
همه داد جوي و همه
دادکن - ز گيتي تن مهتر
آزاد کن
فرود آمد از باره
لهراسب زود - زمين را ببوسيد و
شادي نمود
بدو گفت خسرو که
پدرود باش - بداد اندرون تار
گر پود باش
برفتند با او ز
ايران سران - بزرگان بيدار و
کنداوران
چو دستان و رستم
چو گودرز و گيو - دگر بيژن گيو و
گستهم نيو
بهفتم فريبرز کاوس
بود - بهشتم کجا نامور
طوس بود
همي رفت لشکر
گروهاگروه - ز هامون بشد تا سر
تيغ کوه
ببودند يکهفته دم
برزدند - يکي بر لب خشک نم
برزدند
خروشان و جوشان ز
کردار شاه - کسي را نبود اندر
آن رنج راه
همي گفت هر موبدي
در نهفت - کزين سان همي در
جهان کس نگفت
چو خورشيد برزد سر
از تيره کوه - بيامد بپيشش ز هر
سو گروه
زن و مرد ايرانيان
صدهزار - خروشان برفتند با
شهريار
همه کوه پر ناله و
با خروش - همي سنگ خارا
برآمد بجوش
همي گفت هر کس که
شاها چه بود - که روشن دلت شد پر
از داغ و دود
گر از لشکر آزار
داري همي - مرين تاج را خوار
داري همي
بگوي و تو از گاه
ايران مرو - جهان کهن را مکن
شاه نو
همه خاک باشيم اسب
ترا - پرستنده آذرگشسب
ترا
کجا شد ترا دانش و
راي و هوش - که نزد فريدون
نيامد سروش
همه پيش يزدان
ستايش کنيم - بآتشکده در نيايش
کنيم
مگر پاک يزدانت
بخشد بما - دل موبدان بردرخشد
بما
گفتگوی کیخسرو با
موبدان برای بازگرداندن ایرانیان
شهنشاه زان کار
خيره بماند - ازان انجمن موبدان
را بخواند
چنين گفت ايدر همه
نيکويست - برين نيکويها
نبايد گريست
ز يزدان شناسيد
يکسر سپاس - مباشيد جز پاک
يزدان شناس
که گرد آمدن زود
باشد بهم - مباشيد زين رفتن
من دژم
بدان مهتران گفت
زين کوهسار - همه بازگرديد بي
شهريار
که راهي درازست و
بي آب و سخت - نباشد گياه و نه
برگ درخت
ز با من شدن راه
کوته کنيد - روان را سوي روشني
ره کنيد
برين ريگ برنگذرد
هر کسي - مگر فره و برز
دارد بسي
بازگشت زال، رستم
و گودرز
سه مرد گرانمايه و
سرفراز - شنيدند گفتار و
گشتند باز
چو دستان و رستم
چو گودرز پير - جهانجوي و بيننده
و يادگير
همراهی طوس، گیو،
بیژن و فریبرز با کیخسرو و شب مانی نزد چشمه (چشمه میشی)
نگشتند زو باز چون
طوس و گيو - همان بيژن و هم
فريبرز نيو
برفتند يک روز و
يک شب بهم - شدند از بيابان و
خشکي دژم
بره بر يکي چشمه
آمد پديد - جهانجوي کيخسرو
آنجا رسيد
بدان آب روشن فرود
آمدند - بخوردند چيزي و دم
برزدند
گفتگوی کیخسرو با طوس،
گیو، بیژن و فریبرز نزد چشمه (چشمه میشی)
بدان مرزبانان
چنين گفت شاه - که امشب نرانيم
زين جايگاه
بجوييم کار گذشته
بسي - کزين پس نبينند ما
را کسي
چو خورشيد تابان
برآرد درفش - چو زر آب گردد
زمين بنفش
مرا روزگار جدايي
بود - مگر با سروش
آشنايي بود
ازين راي گر تاب
گيرد دلم - دل تيره گشته ز تن
بگسلم
شستشو شبانه در
چشمه (چشمه میشی) و بدرود کیخسرو و دستور بازگشت به پهلوانان
چو بهري ز تيره شب
اندر چميد - کي نامور پيش چشمه
رسيد
بران آب روشن سر و
تن بشست - همي خواند اندر
نهان زند (زند=تفسیر اوستا) و اُست (اُست=اوستا)
چنين گفت با نامور
بخردان - که باشيد پدرود تا
جاودان
کنون چون برآرد
سنان آفتاب - مبينيد ديگر مرا
جز بخواب
شما بازگرديد زين
ريگ خشک - مباشيد اگر بارد
از ابر مشک
ز کوه اندر آيد
يکي باد سخت - کجا بشکند شاخ و
برگ درخت
ببارد بسي برف
زابر سياه - شما سوي ايران
نيابيد راه
سر مهتران زان سخن
شد گران - بخفتند با درد
کنداوران (کندور=حکیم)
ناپدید شدن کیخسرو
پس از طلوع آفتاب
چو از کوه خورشيد
سر برکشيد - ز چشم مهان شاه شد
ناپديد
ببودند ز آن جايگه
شاه جوي - بريگ بيابان
نهادند روي
ز خسرو نديدند
جايي نشان - ز ره بازگشتند چون
بيهشان
همه تنگ دل گشته و
تافته - سپرده زمين شاه
نايافته
بازگشت پهلوانان
نزد چشمه (چشمه میشی) و یادآوری خاطرات کیخسرو
خروشان بدان چشمه
بازآمدند - پر از غم دل و با
گداز آمدند
بران آب هر کس که
آمد فرود - همي داد شاه جهان
را درود
فريبرز گفت آنچ
خسرو بگفت - که با جان پاکش
خرد باد جفت
چو آسوده باشيم و
چيزي خوريم - يک امشب ازين چشمه
برنگذريم
زمين گرم و نرم
است و روشن هوا - بدين رنجگي نيست
رفتن روا
بران چشمه يکسر
فرود آمدند - ز خسرو بسي
داستانها زدند
که چونين شگفتي
نبيند کسي - وگر در زمانه
بماند بسي
کزين رفتن شاه
ناديده ايم - ز گردنکشان نيز
نشنيده ايم
دريغ آن بلند اختر
و راي او - بزرگي و ديدار و
بالاي او
خردمند ازين کار
خندان شود - که زنده کسي پيش
يزدان شود
که داند بگيتي که
او را چه بود - چه گوييم و گوش که
يارد شنود
بدان نامداران
چنين گفت گيو - که هرگز چنين
نشنود گوش نيو
بمردي و بخشش بداد
و هنر - بديدار و بالا و
فر و گهر
برزم اندرون پيل
بد با سپاه - ببزم اندرون ماه
بد با کلاه
و زآن پس بخوردند
چيزي که بود - ز خوردن سوي خواب رفتند
زود
هم آنگه برآمد يکي
باد و ابر - هواگشت برسان چشم
هژبر
چو برف از زمين
بادبان برکشيد - نبد نيزه نامداران
پديد
يکايک ببرف اندرون
ماندند - ندانم بدآنجاي چون
ماندند
زماني تپيدند در
زير برف - يکي چاه شد کنده
هر جاي ژرف
نماند ايچ کس را
ازيشان توان - برآمد بفرجام شيرين
روان
جستجوی بی فرجام چند
روزه زال و رستم و گودرز از پهلوانان
همي بود رستم بران
کوهسار - همان زال و گودرز
و چندي سوار
بدان کوه بودند
يکسر سه روز - چهارم چو بفروخت
گيتي فروز
بگفتند کين کار شد
با درنگ - چنين چند باشيم بر
کوه و سنگ
اگر شاه شد از
جهان ناپديد - چو باد هوا از
ميان بردميد
دگر نامداران کجا
رفته اند - مگر پند خسرو
نپذرفته اند
ببودند يک هفته بر
پشت کوه - سر هفته گشتند
يکسر ستوه
بديشان همه زار و
گريان شدند - بران آتش درد
بريان شدند
همي کند گودرز
کشواد موي - همي ريخت آب و همي
خست روي
همي گفت گودرز کين
کس نديد - که از تخم کاوس بر
من رسيد
نبيره پسر داشتم
لشکري - جهاندار و بر هر
سري افسري
بکين سياوش همه
کشته شد - همه دوده زير و
زبر گشته شد
کنون ديگر از چشم
شد ناپديد - که ديد اين شگفتي
که بر من رسيد
سخنهاي ديرينه
دستان بگفت - که با داد يزدان
خرد باد جفت
چو از برف پيدا
شود راه شاه - مگر بازگردند و
يابند راه
نشايد بدين کوه سر
بر بدن - خورش نيست ز ايدر
ببايد شدن
پياده فرستيم چندي
براه - بيابند روزي نشان
سپاه
برفتند زان کوه
گريان بدرد - همي هر کسي از کس
ياد کرد
ز فرزند و خويشان
وز دوستان - و زآن شاه چون سرو
در بوستان
جهان را چنين است
آيين و دين - نماندست همواره در
به گزين
يکي را ز خاک سيه
برکشد - يکي را ز تخت کيان
درکشد
نه زين شاد باشد
نه ز آن دردمند - چنينست رسم سراي
گزند
کجا آن يلان و
کيان جهان - از انديشه دل دور
کن تا توان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر